loading...

آیاسار

ترکیبی از نام و نام خانوادگی ام البته با حذف حرف آخر هر یک از این دو.

بازدید : 4
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آیاسار

جمله‌ی «من از تک تک شما یاد می‌گیرم» نقل و نبات صحبت‌های آقا اسماعیلاست. به خصوص وقتی که کاری را اشتباه انجام می‌دهد و یکی از جمع، کار درست را به او یادآوری می‌کند؛ «من از تک تک شما یاد می‌گیرم». در وهله‌ی اول و بدون هیچ سابقه‌ی آشنایی، این جمله از مردی با سر و ریش سفید، آدمی‌را به تواضع و فروتنی گوینده رهنمون می‌سازد، اما تکرار مداوم آن طی آن چند روز و چند ماه، پیش و بیش از فروتنی، نشان سادگی، و بعد از مدتی طولانی دلیلِ بلاهت و جهالت است!!!


این سخن اینجا درست است که «هر کسی را بهر کاری ساختند»؛ هر چقدر که آقا اسماعیلاز جوشکاری و کاشی کاری و لوله کشی و تعمیر آبگرمکن و بخاری و کولر سر در می‌آورد، از کار با کامپیوتر و بررسی پایان نامه و نوشته، عاجز و ناتوان و سردرگم. مدام باید از این و آن سوال می‌کرد و می‌پرسید تا به نتیجه‌‌‌ای برسد و هر بار؛ «من از تک تک شما یاد می‌گیرم».
این جمله تنها جمله‌‌‌ای نیست که مدام ورد زبان آقا اسماعیلاست. حرف از ازیاد نسل و ازدواج مجدد در رتبه‌ی بعدی صحبت‌های او است؛ «سه تا بچه کمه، دوتا دختر و یک پسر خوبه‌ها، اما کمه. باید نسل آدم از طریق فرزندان مختلف ادامه پیدا کنه که چند نسل بعد، اگر نه یک طایفه، حداقل یک شاخه از طایفه به نام آدم باشه. من دیر ازدواج کردم، درست، اما خانمم هم چند سال من رو عقب انداخت. اوایل که ازدواج کردیم، دانشجو بود و به بهانه درس و دانشگاه، سه-چهار سالی مخالف بچه دار شدن بود، وگر نه من با چهل و پنج سال سن الآن باید شیش-هفت تا بچه داشته باشم. الان هم که درگیر درس و بحثه و ارشدش رو میخواد بگیره، مدام سرش تو لب تابه و هر چقدر بهش میگم بیا... قبول نمی‌کنه. خب منی که تمام راه‌ها به روم بسته اس، چاره‌‌‌ای ندارم جز زن دوم دیگه».
این حرف‌ها را با بی قیدی به زبان می‌آورد. آنقدر ارامش از سر و رویش می‌بارید که لبخند یک آن رو لب‌هایش خشک نشد. از یک چیزی مطمئن بود، و آن اینکه هیچگونه مخالفتی از سوی خانواده برای ازدواج مجدد وجود ندارد. بلکه همسرش برای اینکه از دست این خواسته‌‌‌ای که گاه و بی گاه بر زبانش جاری است، خلاص شود، به او گفته بود: «بگیر و خلاص مون کن دیگه».
تمایل و کشش او به ازدواج مجدد فقط به سخن گفتن ختم نمی‌شد، او را راه انداخته بود این طرف و آن طرف و پایش را به خواستگاری از خانم‌های مختلف، از دختران جوان و پیر گرفته تا خانم‌های بیوه و مطلقه، باز کرده بود. اما هیچکدام سرانجامی‌نداشتند.
اصرار بیش از اندازه‌ی او نشان از این داشت که یک جای کار می‌لنگید و روزی رمز و راز این اصرار بر ملا خواهد شد، که شد و این روزها آقا اسماعیلدر به در دنبال جمع کردن شاهد است تا دادگاه را مجاب کند که معسر است و همسرش که یک سال و نیم او و بچه‌هایش را ترک کرده، الان به دنبال به خاک سیاه نشاندن او است.

بازدید : 4
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 4:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آیاسار

آقا اسماعیلبعد از عمری کار فنی و درست کردن آبگرمکن‌ها و بخاری‌ها و کولر آبی‌های خانه‌های مردم، به این نتیجه رسیده بود که شأن و جایگاه اجتماعی درخوری ندارد، به خصوص حالا که چند سالی می‌شد به لطف دانشگاه آزاد و شهریه و البته کمی‌تلاش، مدرک کارشناسی را به دست آورده بود. با درآمدی که از کار‌های فنی داشت، خانه و ماشین خریده بود و صبح به صبح بچه‌هایش بدون نان گرم، روزشان را شروع نمی‌کردند و صبحانه نمی‌خوردند. با تمام اینها اما شأن و جایگاه اجتماعیِ درخور را احساس نمی‌کرد و به دنبال کار اداری بود.


بعد از مدت‌ها جستجو بالاخره به لطف مدرکش، کاری مناسب با رشته اش؛ حقوق، در دانشکده‌ی حقوق فلان دانشگاه برای خود دست و پا کرد، کارمندِ قراردادی ساعتی، که در اولین بند قراردادش آمده بود: دانشگاه هر وقت که لازم ببیند می‌تواند قرارداد را فسخ کند و کارمند حق ندارد مسئولیت محوله را ترک کند و چنانچه ضرری ناشی از ترک وظیفه به دانشگاه وارد شود، کارمند مربوطه ضامن جبران ضرر است.
البته نباید فراموش کرد که این بند با این الفاظ در قرارداد نیامده است، اما مضمون آن قطعا همین است که برای شما روایت کردم.
آقا اسماعیل، قرارداد را خوانده و نخوانده امضا کرد و رسما کارمند شد، کارمندِ قراردادی ساعتی. و از این به بعد هر کسی که از او بپرسد: کارت چیه؟ با سری بالا و سینه‌‌‌ای سپر، شِق و رِق، با صلابت و اطمینان خاطر و بدون هیچ سرشکستگی و سرافکندگی، جواب می‌دهد: کارمند دانشگاهِ فلان.
خودش که می‌گوید: اصلا همین که بگویی کارمندِ دانشگاه، این عبارت دهن پُر کنه، پرستیژ -این کلمه را هم از وقتی کارمند دانشگاه شده، افتاده سرِ زبانش- پرستیژ خاصِ خودش رو داره و بقیه به چشم دیگه‌‌‌ای نگات می‌کنن. انگار به آدم این حس رو القا میکنه که تو الآن جایگاه خودتو بین بقیه پیدا کردی.
اتاقِ انتهاییِ زاویه‌ی سمتِ چپِ طبقه‌ی همکفِ دانشکده‌‌‌ای که همه اش دو طبقه و ده- دوازه اتاقی که روزی روزگاری کلاس درس بوده اند و حالا تبدیل به قسمت اداری شده اند، اتاقِ کار آقا اسماعیلو سه همکارش است. هر کدام از همکارها که همزمان با آقا اسماعیل استخدام شده اند، دلیل خاص خودشان را برای کارمند شدن داشته اند؛ همکار میز سمت راستیِ او با بدنی نحیف و سبزه و ته ریشی که همیشه یک اندازه است و انگار نه هیچ وقت رشد می‌کند و نه کوتاه می‌شود، با نگرانیِ همیشگی اش که مبادا کارم را از دست بدهم، پس هیچ چیز و هیچ کسی برایم اهمیت ندارد اگر کارم به خطر بیفتد، به دنبال کاری است که بعد از سی سال آزگار زندگی بدون بیمه، طعم بیمه شدن را تجربه کند و دفترچه‌ی بیمه‌ی خود، هر چند بیمه‌ی سلامت را با دستان خود لمس کند.
همکارِ میزِ رو به رویی -سمت راست- که به لطف جنباندن مداوم دهان و هفت-هشت سیب زمینی و تخم مرغ آب پزی که هر روز مصرف می‌کند، در حال اضافه وزن کردن است و کمی‌از همکارِ قبلی آقا اسماعیل، تو پُرتر است، بین برزخ سربازی و کار، گیر افتاده و بعد از گذشتن دو ماه از شروع کار، همچنان منتظرِ اعلام نتیجه‌ی پزشک معتمدِ نظام وظیفه است که آیا به دلیل ضعف بینایی چشم سمت راست، معاف از خدمت سربازی است یا نه؟ پیش از این و البته همچنان، ماشین خرید و فروش می‌کرد و به قول خودش نیازی به این چندرغاز حقوق ندارد، اما همسرش، مثلِ همکارش آقا اسماعیل، کارِ اداری را کاری خاص و ویژه می‌داند، هر چند حقوقش در برابر پولِ دلالی ماشین، به لعنت خدا نیرزد.
همکارِ سوم آقا اسماعیلکه پشت میز رو به رو، سمت چپ می‌نشیند، از بقیه چاق تر است و اتفاقا تلاش می‌کند که لاغر کند، هر چند همه تلاشش را به کار نمی‌گیرد و سرِ سفره بند معده اش کاملا شُل و وا رفته می‌شود و اگر معده‌‌‌ای که چاه ویلش می‌نامد، تا خرخره پر نشود، خدا را سپاس نمی‌گوید! این یکی، دلیلش کاملا متفاوت از دیگران است و از بیکاری و نشستن در خانه و صد البته حرف فامیل که مدام آشکارا و پهنان بیکاری اش را به رخش می‌کشند و توی سرش می‌زنند، خسته شده و بر خلاف میل باطنی اش که از کارِ روتین و یکنواخت متنفر است، از ایده آلش که هیچوقت نفهمید چیست و فقط می‌داند از کار اداریِ کسل کننده متنفر است، دست کشیده و به استخدام دانشگاه درآمده است.
علاوه بر این چهار نفر، نفر پنجمی‌وجود دارد که هر چند همزمان با این چهار نفر استخدام شده است، اما به قول مدیران مجموعه، به دلیل توان مدیریتی بالا، و از نظر همکارانش، به علتِ روابط دوستانه‌ی قوی با مدیران بالا، مسئولیت این چهار نفر را به عهده گرفته و بر آنها مدیریت و نظارت می‌کند. از قضا مدیریت را هم چیزی جز نظارت نمی‌داند و حال و حوصله‌ی انجام هیچ کاری جز همین نظارت بر دیگران که کارشان را درست و به موقع انجام دهند، ندارد.
آقا اسماعیلبا موی سر و ریشِ سفید، از تمام همکارانش مسن تر است و اگر عمو صدایش کنند، پر بیراه نگفته اند و بیراهه نپیموده اند، اما با شکسته نفسیِ تمام از یکی کار با ورد را یاد می‌گیرد و از دیگری نحوه‌ی کار با واتساپْ وب و نحوه‌ی کار با سامانه‌ی دانشگاه و از سومی‌زبانِ ترکی.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 12
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 209
  • بازدید سال : 642
  • بازدید کلی : 44619
  • کدهای اختصاصی